برای دسترسی به محتویات این نشریه از درختواره سمت راست موضوع مورد نظر خود را انتخاب کنید.
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- 7
- 8
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- 7
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 1
- 2
- 3
- 1
- 2
- 1
- 2
- 3
- 1
- 2
- 1
- 2
- 3
- 1
- 2
- 3
وقتی کاریتاس به فکر بچهسیدهای «حُتکَن» است
محقق: حسین ابراهیمی
پا گذاشتیم روی زمینی که در اوج زمستان، زلزله گریبانگیرش شده بود. روستایی بنا شده بر کوه. سقفِ پایینیها میشود حیاط بالاییها و همینطور تا برسد به قله. «حُتکن»، ماسولة کرمان است. جادة اصلی دِه، همان پهنای اصلی خطالرأس بود؛ شمالی ـ جنوبی و خانههایی خشتوگلی دوطرفش که از 4 اسفند 83 دیگر وجود نداشت و ما دیر آمده بودیم؛ درست هشت ماه بعد از با خاک یکسان شدن آن. صبر کردیم تا وانت بکشد بالا و در جادة اصلی بایستد. از زرند تا اینجا سي کیلومتر راه است؛ البته به سمت شرق. پیچ و واپیچ و همهاش سربالایی و پر از دستانداز، در کنار درهایی که هر لحظه ممکن بود برای همیشه در آن سقوط کنی. چند نفر از بچههای حتکن آرام و با احتیاط نزدیک شدند. وانت آرام گرفت. کسی گفت:
ـ کمک آوردید برایمان؟
رو کردم به بچهها و گفتم:
ـ سلام بچهها.
بچهها قرار نداشتند. دور وانت میچرخیدند و تماشایش میکردند.
ـ اسمتان چیه؟
صداهایشان با هم مخلوط شد.
ـ سید مجتبی.
ـ سید رضا.
ـ رقیه.
ـ سیدحجت.
گفتم:
ـ شما که همهتان سیدید!
این را که گفتم، چشمهایم پر از اشک شدند. با چند طلبه از قم، کمکهای مردمی را برای زلزلهزدگان آورده بودیم. آرام و غمگین وسایل بستهبندیشده را از وانت پایین آورديم. باد میآمد و بدجوری میپیچید توی گردنمان. چادرهای هلال احمر ـ که انگار چادرهای جنگاند، خاکی و رنگ و رورفته ـ میخواستند جان بگیرند. ترسیدیم. چشم دواندیم روی چادرها که موج میافتاد تویشان و جاکن نمیشدند. ثابت ماندند.
از جمع جدا شدم و برای خودم توی حتکن چرخیدم. رفتم سمت بنبستی که دیگر نمیشد نام بنبست بر آن گذاشت؛ چون خانهای نمانده بود که انتهایش بسته باشد. همة ساختمانهاي توی كوچة بنبست خراب شده بود؛ مگر بهداری. هر کسی میتوانست برود روی آوارها و بیاید پایین و حتی از جادهای هم که دو ماه قبل جهاد کشیده بود، عبور کند. در هوای خاکی چند تا کانکس سفید از دور خودنمایی میکرد. باز سر چرخاندم و اطراف را دید زدم. هشت ماه گذشته بود؛ اما کمکهای زیادی به زلزلهزدگان نشده بود. گروههای خودجوش مردمی که از سراسر کشور به آنجا آمده بودند، از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکردند و ما یکی از آنها بودیم. از قم تا زرند و بعد هم تا حتکن، و به چه زحمتی کمکها را در قم بار کردیم در قطار و بعد از کرمان وانت کرایه کردیم تا اینجا. باز هم جای شکرش باقی بود. این زحمتها بیاجر و ثواب نمیماند. توی این فکرها بودم که خط و خطوط سرخرنگی من را به خود جذب کرد. نزدیکتر و نزدیکتر رفتم و جلوتر. یک علامت اضافه و یک ضربدر موجدار پشت سرش و همة اینها در یک پس زمینه سرخرنگ و زیرش نوشته: caritas. نه!
کاریتاس به فکر بچهسیدهای حتکن هم هست؟! رد انجمن «کاریتاس» تا اینجا هم آمده، تا حتکن، تا روستای سیدها؟! بله واقعیت داشت. آه سردی کشیدم. بر کمکاری خودمان لعنت فرستادم. جوانان موطلایی اروپا برای مسیحیت تحریفشدهشان، انجمنی خودجوش و مردمی راه انداخته و هزاران کیلومتر راه را کوبیدهاند و آمدهاند یک روستای ناشناختة زلزلهزده در گوشهای از ایران. آنها نیازهای زلزلهزدگان مسلمان ایرانی را شناسايي كرده و ضروریترینهاشان را همچون دستشویی و مکان برای زندگی در اختیارشان قرار دادهاند و من حتی تا چند ساعت پیش از این سفر نمیدانستم حتکن کجاست. سنگی را از کنار پایم شوت کردم به جای نامعلومی و به دوردست خیره شدم و راه افتادم توی ده. خانههایی را دیدم که هنوز خیلی مانده تا بالا بیایند و کسی بتواند توی آنها زندگی کند. خانههای جدیدی که قرار بود روی ویرانهها بنا شود؛ خانههایی در حال ساخته شدن که ابداً با فرهنگ و هویت مردم حتکن تناسب و نزدیکی نداشت و کاملاً با معماری غربی ساخته شده. دارم فکر میکنم بیراه هم نیست که غرب همة جامعهمان را تسخیر كرده و چرا تسخیر نکند تا وقتی که جاده صافکنهایی چون کاریتاس را دارد؟ سروکله یک گروه اروپایی و یک تشکل چینی هم در آنجا پیدا شده بود. و من میدانم كه این علامت سرخرنگ مسیحی با خاطرة خوشش تا خیلی بعدتر هم در ذهن بچهسیدهای حتکن خواهد ماند... .